چنگیز در سال 1160 در استپ های مرکزی آسیا به دنیا آمد. کودکی او صرف چوپانی و گردش در این استپ ها ها شد. او پسر یکی از فرماندهان مشهور مغول بود و کودکی زندگی اش در گیر و دار کشمکش های بزرگان مغول سپری شد. اما زندگی چنگیز از 9 سالگی دگرگون می شود؛ پدرش توسط تاتارها به قتل می رسد و بزرگان قبیله، او را به همراه مادر، خواهر و پنج برادرش به جلگه ای لم یزرع تبعید می کنند. بزرگان قبیله انتظار داشتن آن ها بمیرند ولی این طور نشد و آن ها مردند و چنگیز جانشین پدر شد. در ابتدای کار، چنگیزخان از تیروکمانش برای دفاع از خانواده استفاده می کرد ولی پس از مدتی که احساس کرد برادر ناتنی اش به او زور می گوید او را به قتل رساند. چنگیز در این سن کم آمادگی رهبری و قتل و غارت را داشت. چنگیزخان که از قبیله اش طرد شده بود نیاز داشت دوستان قدرتمندی پیدا کند تا رهبری مغولان را به دست گیرد. بنابراین به ظاهر با جاموخان فرزند یکی از فرماندهان بزرگ طرح دوستی می ریزد. این دو جوان با هم متحد می شوند و به گفته کتاب « تاریخ محرمانه » تبدیل می شوند به یک روح در دو بدن تا همواره از هم حمایت کنند. این دو جوان ستاره میادین جنگ بودند ولی چنگیز در 20 سالگی ناگهان ناپدید می شود. او بعد از 10 سال دوباره به قبیله باز می گردد؛ اما با یک ماموریت بزرگ که متحدکردن مردم جلگه بود و خودش نیز می خواست رهبری آن ها را بر عهده بگیرد و این دقیقا یک سنت شکنی به تمام معنا بود. در این شرایط دیگر کسی به ایل طایفه اش وفادار نبود و همه پایبند چنگیز می شدند. کسی دقیقا از این 10 سال غیبت او خبری ندارد و در کتاب « تاریخ محرمانه » هم اطلاعات دقیقی موجود نیست.
- اولین تصمیمی که چنگیزخان پس از رسیدن به رهبری می گرد، آماده کردن ارتش برای حمله به تاتارهایی است که پدرش را به قتل رساندند. جنگی که میان لشکریان چنگیز و تاتارها در این میان بیشتر بود. تاتارها تا جایی که توان داشتند در مقابل چنگیزخان جنگیدند. چنگیزخان به سربازانش دستور داده بود هر تاتاری با هر سن و سالی دیدند به قتل رساندند.